شنبه شروع اولین ترم واولین رودم به دانشگاه بود همراه خانواده تصمیم بر ان شدکه همگی یک روز قبل یعنی جمعه به خانه پدر بزرگم (تربه بر )برویم،شب را انجا بمانیم وصبح شنبه راهی صومعه سرا شویم ،خیالات زیادی در سر داشتم...صبح جمعه که از خواب بیدار شدم برف کم کم میباریدوبقول معروف زمین را سفید کرده بود،بعد از صرف صبحانه همگی از انزلی بطرف تربه بررا ه افتادیم اما هر چه به طرف ابکنار می رفتیم شدت بارش برف بیشتر می شد طوری که از نصف های راه مجبور به برگشت شدیم چون راه ها داشت بسته می شد.ساعت یک ربع به یازده بود که به خانه یکی از اقواممان در انزلی رسیدیم،برف دیگه نمی باریدچایی خوردیم و تاساعت 12انجا بودیم بعد به خانه برگشتیم برف دوباره شروع به باریدن کرده بود ومن از بارش برف خیلی خوشحال بودم ولی هیچکس فکرش را نمی کرد این برف بیشتر از برف سال86 ببارد .<br />
بعد از خوردن ناهار و خواب بعدازظهر ،بارش برف بیشتر وبیشتر شده بود ، دیگه مطمئن بودم که با این برف مدارس که هیچی دانشگاه هم تعطیل می شه حالا دیگه حوصله ام حسابی سر رفته بود به پیشنهاد من همراه خانواده وشوهر خواهرم که منزل ما بود رفتیم بیرون ،چندتایی عکس گرفتیم وکلی برف بازی کردیم،چند نفری از فامیلهای پدرم رادیدیم و چند دقیقه ای راباانها به بازی گذراندیم، دیگه انقدر برف بازی کرده بودیم که نای راه رفتن نداشتیم .خلاصه به خانه برگشتیم وبرف همچنان می باریدوخیال بند امدن نداشت ...<br />
پدرم صبح کار بود،ساعت حدود7/30بود که ازاداره با من تماس گرفت که شدت برف در ابکنار خیلی زیاده وخانه پدر بزرگت (که در تربه بر) درحال افتادن است.<br />
پدر بزرگ ومادر بزرگم تنها زندگی می کنند،خیلی نارحت شدم چون دیگه پدربزرگم توان برف پاروکردن رانداره واین کارها کار او نیست .باخودم فکرکردم که جمعه بابارش کم برف راهها بسته بودچه برسد امروز که یکشنبه است وبرف یکریز باریده وبند نیامده .ازخانه بیرون امدم وبا هر زحمتی بود خودم را به حوزه شهداءرسانم وازفرمانده حوزه راجع به راهها سوال کردم :توضیح زیادی ندادفقط گفت راهها بسته است به او گفتم می خواهم به تربه بر بروم سعی کرد تا مرا منصرف کند اما بی فایده بود من تصمیمم را گرفته بودم،بطرف خانه که بر می گشتم تمام هواسم پیش پدر بزرگ ومادر بزرگم بود،به خانه که رسیدم جریان را برای مادر وخواهر بزرگم گفتم وبا مخالفت شدید انها روبرو شدم اما من مصر بودم وتصمیمم راگرفته بودم.<br />
کوله کوچکی رابرداشتم یک دست لباس گرم 2تابیسکویت 1بطری کوچک اب بعلاوه مقداری نان(حدودا یک کف دست) برداشتم مادرم همچنان مخالفت میکردومن تمام عزمم راجزم کرده بودم تا به دادپدربزرگ ومادر بزرگ پیرم برسم،درحالی که مادرم اخرین تلاشش رامی کرد تامرا منصرف کندخداحافظی کردم وتوکل برخدا کردم وراهی شدم.<br />
به سر خیابان که رسدم برای هر ماشینی که می امد دست تکان میدادم
##منم منتظر قسمت دوم این ماجرا هستم تا دوست خوبم مهتا خانم برایمان بفرستد###
نظرات شما عزیزان: